۱۳۸۸ خرداد ۱۹, سه‌شنبه

جنگ . . .

جنگ . . .
دستم را تکان می دهم
به علامت " موفق باشید"
صحنه ها را یکی پس از دیگری مجسم می کنم
تا اشک را به مهمانی چشمانم فرا خوانم
همیشه باید آنطور که می خواهی ببازی
قطار جنگ را با وجدان هزاران چیزی که شباهتی به من دارند بدرقه می کنم
توتم را زیر خاک دوستم پنهان می کنم
و از همه ی انسانیت
نا امید و شرمنده
با خود زمزمه می کنم :
" من باید بجنگم "

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر