۱۳۸۸ خرداد ۲۵, دوشنبه

اکنون ، من . . .

من
اکنون
با جرعه ای شهوت ناک از هستی ام
اینجا با قلم و کاغذی حرف می زنم که مرا می فهمد یا . . .
من
اکنون
بودنی نا تمام و شدنی بی رمق
مانده ام در میان دو وسوسه ی غریب
میان دو راه که به بیراهه بودن هردوشان ایمان دارم
میان مرگ و زندگی
میان بودن و ماندن
خدا و شیطان . . .
آری
سخت ترین انتخاب من
انتخاب بودنم بود و هست
و نیز بدترین انتخابم
هرچه بودم و هستم و هرجه باید باشم
جز لحظه ای میان پلک زدن او نیست . . .

۱۳۸۸ خرداد ۲۰, چهارشنبه

یکی بود یکی نبود . . .

جمله تمام می شود
واژه کم می آید
و زمان به وقت امروز می ایستد
پایان قصه آغاز می شود
" کلاغ ها پرواز می کنند "
تو باز می گردی
خاکستر پروانه می شود
و شمع قیام می کند
تو ایستاه ای همچنان که من از تو دور می شود
طلوع را می بینم و دویدنهایم را
قانون جاذبه عکس می شود
خدا عروج می کند
و زمین می گرید
تو می آیی
خدا می رود
و من همچنان می دوم
یک بود یکی نبود . . .

۱۳۸۸ خرداد ۱۹, سه‌شنبه

جنگ . . .

جنگ . . .
دستم را تکان می دهم
به علامت " موفق باشید"
صحنه ها را یکی پس از دیگری مجسم می کنم
تا اشک را به مهمانی چشمانم فرا خوانم
همیشه باید آنطور که می خواهی ببازی
قطار جنگ را با وجدان هزاران چیزی که شباهتی به من دارند بدرقه می کنم
توتم را زیر خاک دوستم پنهان می کنم
و از همه ی انسانیت
نا امید و شرمنده
با خود زمزمه می کنم :
" من باید بجنگم "

اولین

زنده بودن را ببین اکنون
این چنین در جشن میلادت
بودنت را بایدی باشد
بهر دیدن و شنیدن
یا
نوشتن
از دل و از کنج افکارت . . .